حاشیه شهر دیدنی است
خدمت یا خیانت
خستگی روز گذشته هنوز از بدنم خارج نشده بود ساعت حدود سه ونیم بامداد بود .صدای بوق ممتد همسایه مرا از خواب بیدار کرد با سرو صدای بچه هایش وچند جیریپ جیریپ آژیر ماشین او دوباره سکوت وآرامش به برگشت ودر این میان من بودم که از خواب نازنین خود بیدار شده بودم نگاهی به آسمان صاف ونسیم صبحگاهان انداختم هنوز نفسش سرد بود اما دل پذیر .سرانجام تصمیم گرفتم که من هم سکوت کوچه را بشکنم من هم صدای آژیر را در آورم شاید شخص خفته دیگری را بیدار کنم شاید کسی را وادار کنم تا از نفس صبح بهره ای ببرد شاید خواب آشفته کسی دیگر را بهم زنم واورا از سختی ورنج خوابش به رهانم شاید او در لبه دیواری حرکت می کند ویا در آبی غرق می شود یا اینکه سگ هاری به او حمله کرده است ودر حال فریاد وفرار است من هم دیگران را بیدار کنم .در اندیشه بودم که کجا روم این صبحگاه قشنگ را در چه جایی به روز تبدیل کنم از کوچه گذشتم وبه خیابانها رفتم خالی از اتومبیل وعاری از مردم پیر مرد جاروب بدست بالبلس مخصوص خودش در نهایت دقت در حال تمیز کردن خیابان بود او می خواست تمیز باشد تا سر کار گر از او وبه کارش ایراد نگیرد خیابان با همه درازا وپهنایش به کمر بندی شمالی ختم می شد جاده کنار شهر هم خلوت بود وگاه گاهی ماشین سنگینی غرش کنان از آن می گذشت نگاهی گذرا به سمت چپ انداختم شهر آرام وساکت بود نا خود آگاه چشمم به سایط مخابراتی بالای کوه افتاد ویک لحظه هوس کوهنوردی به سرم زد در اولین دور برگردان به سمت پایین کوه حرکت کردم کوه تا ارتفاع خاصی از خانه های سنگی کوچک با سقف های چوبی ساخته شده بودند در کنار آخرین خانه ای که بالاترین خانه ها هم بود ماشین را متوقف کردم با خاموش شدن ماشین دختر ده ساله ای که چادر سفیدی به سر داشت خارج شد ودر حال نگاه کردن بود من سلامی کردم واو ساکت بود منتظر کسی بود نمی دانم اما نگاهش را به جاده دوخته بود من تعدادی آدامس به او دادم کمی خوشحال شد گفتم می خواهم به بالای کوه بروم وبر گردم مواظب ماشین باش سرش را به علامت قبول کردن تکانی داد از صخره جلو خانه آنها بالا رفتم خانه کنار هم چسبیده وکوچک یکی پس از دیگری سیم برق آویزان که بدون رعایت ایمنی از تیر برق آنسوی کوچه ادامه داشت از پشت بامی به پشت بام دیگر ادامه می یافت آب های جاری درون کوچه های باریک صحنه عجیبی را بوجود آورده بود مامور جمع آوری زباله هم در حال جمع آوری زباله بود پس اینجا شهر است او مثل مامور کوچه خودمان است که هر ماه با ادعای زیاد ماهیانه می گیرد اما این چطور از درون این همه پس کوچه ها زباله را می برد ایا از این ها ماهیانه هم می گیرد عجب آدم بد شانسی خودش هم بماند که می لنگد از کنارش گذشتم به کوچه بالاتر رسیدم خانم خیلی جوانی در دو دستش دو پلاستک پر از آب بود فکر کردم شیر است جرات کمک به اورا نداشتم خیلی جوان بود گفت آب نداریم با سختی تمام از یک شیر آب که در کوچه های پایین قرار داده اند آب می آوریم داشت حرف می زد ومن هم داشتم از او دور می شدم وگوش می کردم نا گهان صدای زن دیگری توجه مرا بخود جلب کرد خدا ذلیلش کند .نخورد . از گلویش پایین نرود .نگاهی کردم مادر چی شده .آقا یک از خدا بی خبر آمد اینجا واز ما هشتاد هزار تومان گرفت از خیلی ها که برایمان آب بکشد کنتور آب هم بما داد صدا زد زهرا کنتور را بیاور نگهان دیدم دخترکی کنتور آب را بدست گرفته ومی آورد کنتور آب بود عدد آن هم صفر بود تا حالا کنتور آب باز شده ندیده بودم .پیرزن نفرین می کرد ما شکایت کردیم مامور آب بودند آنها را گرفتند پول ما هم هدر رفت می گویند با پارتی بازی برادرش که در آگاهی کار می کند وکیل گرفته خود را به دیوانگی زده مورد بخشش قرار گرفته است ما هم حالا بی آب هستیم وپولمان هم هدر رفته حقیقتا ترسیدم چون دوسه نفر دیگر هم به آنها اضافه شده بود کوچه بالاتری رسیدم که زن وبچه هایش داشتند فرش بزرگی را بیرون می کشیدند .من مرد بودم وغیرتی به کمکشان رفتم چشمم به خانه چال آنها افتاد با درب چوبی وکرسی هم فرش را می کشیدم هم نگاه می کردم درست بود کرسی داشتند گفت آری کرسی داریم کرسی برقی است با برق امام استفاده می کنیم به پسرک گفتم برق امام چیه گفت وقتی که برق از کنتور نباشد ومستقیم از تیر برق بگیری می گویند برق امام .کلاس چندمی چهارم ابتدایی مدرسه .... عجب بلبل زبانست از آنجا هم رفتم که فردی عقب تر از من داشت بسوی بالا می آمد کمی توقف کردم سلامی به او دادم طیقه پوشیدن اور کت او معلوم بود کارهای می باشد خواستم سر حرف را بندازم به گفتم ما در روی طلای سیاه زندگی می کنیم به همه کمک می کنیم اما مردم خودمان اینطوری هستند .او با تعصب خاصی از مسئولین دفاع کرد وگفت .تو ای ها را نمی شناسی تمام اینها معتادو قاچاقچی هستند همه این ها خانه دارند همه این ها پول دارن . نگاه کن اگر پول ندارند چرا ماهواره دارند با دست چندین آنتن بشقابی ماهواره به من نشان داد که با روش خاصی حفاظت شده بودند اما بخوبی دیده می شدند کمی جلوتر رفتیم وگفت همین خانه رانگاه کن چند وقت قبل یک خانواده داشتند با گچ پی آنرا روی صخره درست می کردند گذشته از خطراتش که کاری نداریم چند وقت بعد مشاهده کردیم که کسان دیگری درون آن هستند .به آنها گفتم شخص دیگری اینجا بود حالا شما یید وصاحب خانه گفت ما یک میلیون به آنها داده بودیم تا با آن وضع خانه رابسازند .اشاره به پایین تر کرد وگفت آن یکی در فلان جا خانه دارد اینجا قیافه فقیرانه گرفته است در این حرف وحدیث بودیم که یک آقا از خانه ای محقر خارج شد وگفت آقا این چهار دیواری بزرگ وسیمانی که مقداری از سقف آن هم با آهن زده شده ونیمه کاره است متعلق به یکی از افراد شهرداری است که می سازد ومی خواهد بفروشد .نزدیک بود جرو بحث راه بیفتد که حرکت کردیم من هم همراه آن مرد برگشتم واز کوهنوردی منصرف شدم او هم سوار ماشین گشت شهرداری خود شد ورفت .برگشتم مشاهده کردم چراغ های عقب ماشین را شکسته اند وچند عدد چراغ کوچک شبرنگ هم نیست چند تا خط ریزو درشت هم به ماشین وارد شده بود .سوار ماشین شدم وحرکت کردم کوچه های سنگی را پشت سر گذاشتم وبا خود گفتم هزار مرتبه رحمت به آن همسایه که تنها آزارش سرو صدای بچه هایش وبی موقع آمدنش وصدای درب حیاطش می باشد می توانم از این به بعد پنبه درون گوشم بگذارم تا سروصدایشان را دیگر به گوشم نرسانمنویسنده:شریف
E-mail:abotlbz@gmail.com